سهشنبهی عجیب و دوستداشتنیای بود
سهشنبهی عجیب و دوستداشتنیای بود، خیلی دلم میخواد بلند شم و بشینم پشت میزم تا با خیال راحت از رقص انگشتام روی صحنه کیبورد لذت ببرم ولی خستهام و حوصله مرتب کردن میزم رو ندارم. پس سلام از کیبورد کوچولو و صمیمی گوشی...
پلی کن بهت بگم امروز چه خبر بود...
صبح با نون و پنیر و گردو شروع شد. مشخصه که چنین صبحی واقعا زیباست!
چند ساعتی کتاب مدیرت رو ورق زدم و ویس سوالای امتحان رو برای حدیثه فرستادم. بعضی روزها کلی ویس میگیرم و حرف میزنم و گاهی انقدر ساکتم که صدام رو فراموش میکنم.
لباس فرم مسخره مدرسه رو پوشیدم و لحظه آخر کتاب جاناتان مرغ دریایی رو توی کیفم جا دادم، درختها و هوای شیرین اردیبهشت، طعم توتهای قرمز و انتظار برای اومدن اتوبوس...
امتحان رو فقط پر کردم، جملههایی که بی سر و ته بودن. برام مهم نبود چقدر از نوشتههام درسته فقط تمرکز میکردم تا اون ثانیهها رو یادم بمونه!
بعد از امتحان بالاخره کل اکیپ رو دورهم دیدم؛) و بعد با شوخیها و خندههامون و چیپس سرکهنمکی گذشت. خیلی نه، ولی خب خوش گذشت...
توی ایستگاه اتوبوس با دختری مواجه شدم که چندماه پیش همدیگه رو دیدیم، از بچههای دهم تجربی مدرسهمونه و امروز اولین سوالش از من درباره کنکور بود، برام جالبه که به هرکسی میگم تعجب میکنه و فقط به صرف موصوع علاقه سعی داره من رو قانع کنه کار خوبی کردم. اما تصمیم من چیزی فراتر از علاقه بوده و هست. خلاصه که وسط اتوبوس شلوغ از کنکور و دبیرامون حرف زدیم و با هر ترمز پرت شدیم به سمت جلو... . وقتی از پلههای اتوبوس پایین میومدم ازم پرسید کدوم کلاس یازدهم بودی؟! تقریبا بلند گفتم: دوازهمم، سیصد و پنج!
و بعد فهمیدم که به خاطر شلوغی و ماسک متوجه نمیشه، دستم رو بالا بردم و پنجتا انگشتم رو بهش نشون دادم. اتوبوس رفت و دیگه هیچ سه شنبهای توی زندگیم نیست که اینطوری بگذره!
توی صف نونوایی رفتم سراغ جاناتان و به نگاههای متلجب بقیه آدمها توجهی نکردم، اگه همه از یه مسیر دیگه میرن، من میرم سراغ راه و کتابهای خودم...
و بعد رسیدم خونه، کنار خانوادهام ناهار خوردم و خندیدیم به شوخیهای ساختگی خودمون...
تا الان بهم کمک کردیم تا نخود فرنگی پاک کنیم و کمتر خسته بشیم، چند دقیقه پیش کنارهم نشستیم و میوه خوردیم. حالا هم دراز کشیدم روی تختم و آهنگ پست روی تکراره...
از وقتی پا گذاشتم توی این مسیر، یه کلمه خیلی پررنگ شده: آینده!
آیندهای که خواسته یا ناخواسته به سمت مهاجرت میره، و ترسی که به خاطر از دست دادن تمام این لحظههای ساده سراغم میان...
رفتن و ساختن یه زندگی جدید گاهی خیلی آرمانی و رویایی به نظر میاد، اما همین که فکر کنی صبحانه نون و پنیر و گردو نخوری خیلی عجیبه!
بقیه دنیا اتوبوسهاشون مثل اتوبوس امروز تو رو به سمت جلو پرت نمیکنن! و تو نمیتونی هرروز از مدرسه یا کار برگردی و خانوادهات رو ببینی، حتی اگه بدترین آدمهای دنیا هم باشن بهشون عادت داریم...
+اینو بدون یه قطره جنس ابره، اون که میپره به چتره دل نبسته
اگه چیزی رو از دست دادی ، یا با باور ِ از دست دادنش نجنگ ، یا برای پس گرفتنش بجنگ .
از چنل ژابیدیس
کلمات کلیدی :